برگهای پاییزی خاطرات من |
|||||||||||||||||
همیشه تنها بود .به هیچکس آزاری نمیرساند تمام دنیایش گوشه ی از خانه ای بود که
جوانیش را در آن به پیری رسانده بود چند صبایی میگذشت که همدم زندگانیش را
از دست داده بود .اما پسری داشت که او را نگهداری میکرد .هر روز موقع ناهار یا شام
پسرش به او اجازه آمدن به روی میز و نشستن کنار او و همسر و فرزندش را نمیداد
غذایش را در کاسه ای چوبی میریخت و جلویش میگذاشت . میگفت اگر من نباشم
هیچکس ازتو نگهداری نمیکند..پیرمرد فقط نگاهی میکرد و با تمام بغض در گلو کاسه را
با انگشتان دست لرزانش به حرکت در می آورد و سرس تکان میداد .پسر که میرفت آهی
میکشید.اما نوه اش غذایش را برمیداشت وکنار پدربزرگ مینشت و او رامی بوسید..تا یک
روزپدرش او را به سختی تنبیه و منع کرد که کنار پدر بزرگش بنشیند و غذا بخورد..روز بعد
پسرک نبود حتی کنار پدر بزرگش..پدر به دنبال او همه جارا سراسیمه گشت تا صدایی از
انبارشنید تق..تق..دوید وبه آنجا رسید.پسرش را دیدکه مشغول کاریست..از او پرسید چکار
میکنی؟؟از نگرانی هزار بارمردم و زنده شدم .پسرش نگاهی کرد و گفت .داشتم کاسه ای
چوبی برای آینده تو درست میکردم....
نظرات شما عزیزان:
سلام مریم جان ...خیلی این مطلب متاثرم کردواقعا عالی و واقعی بودمرسی عزیزم
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |