برگهای پاییزی خاطرات من |
|||||||||||||||||
عطر یاس همه جا رو گرفته بود ..از خونه همسایه اونور خیابون تا توی حیاط خونه پیرزن پر از
عطر یاس و بهارنارنج بود ازعادت هر روزش نزدیکای ظهر تو حیاط می نشست.چشمش به
درتا حوریا دختر همسایه با عجله وخوشحال نامه پسرشو ازپستچی بگیره و بیادبا هیجان
تموم براش باصدای بلند بخونه بعد با خنده مثل هرروز عصر از هم جدا بشن.تا یه روز و نامه ی
پراز یاس دیگه .چند روزه همه جا ساکت شده بود فقط صدای چند تا قمری و گنجشک سکوتو
مدام می شکست.انگار دنیا هم تعطیل شده بود .پستچی هم مدتیه خبری ازکو چه باریک ته
خیابون نمیگرفت.انگار پسرش دیگه وقتی برای نامه نوشتن نداشت .اما بازم چشم مادر پیر
انگار دوخته شده بود به درحیاط قدیمی و پلک هم نمیزد.کلافه شده بود از چیک چیک صدای
شیر آب که خوب بسته نمی شد پیرزن بعد چند روزبیخبری تصمیم خودشو گرفت که با پاهای
ناتوانش به سرخیابون بره شایداز حوریا دختر همسایشون یه خبراز پستچی بگیره .بلند شد و
رفت آروم آروم...به وسطای کوچه که رسید دید درخونه حوریا پارچه مشکی زدن ..عکس حوریا
توی گلهای داوودی به زحمت دیده میشد .قصه این بود چند روز پیش حوریا برای پر کردن پاکت
نامه اش از گلهای یاس موقع عبور از خیابون تصادف کرده و همون لحظه جونشو از دست داده
بود ولی هیچکس نفهمید دلیل اینکه حوریا توی نامه اش نوشته بود مادر عزیزم امروز سیصد و
شصت و پنجمین نامه ی منه که برای تو مادر مهربونم مینویسم ببین یه سال گذشت غصه
نخور ...فقط پیرزن این راز و با تمام وجودش فهمید وحس کرد .اشک توی چشما ی کم سوی
پیرزن حلقه زد و ...چند روز بعد بلاخره خبر شهادت پسر پیرزن بعد یکسا ل رسید.......... نظرات شما عزیزان:
سلام مریم گلی ......خیلی پر احساس بود عزیزم با زهم تمام وجودم رو لرزاند
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |